دل نوشته
داشتیم می رفتیم مشهد برای بار دوم .تمام وسیله ها رو
جمع کرده بودم ساعت دوروبر8/9 بود بابایی ماشینو روشن کرده
بود تو داشتی از پله ها بالا میرفتی من هم گوشیمو برداشتم تا
بیام بارها این پله ها رو بالاو پایین شده بودی اما اون شب......
قبلا با محمد از پله اولی و دومی میپریدید تازه یاد گرفته بودی
خیلی این بازی رو دوست داشتی اما اون شب یهویی به سرت زد
از پله بالایی بپری خیلی وحشتناک بود هیچ وقت یادم نمیره ...
خیلی گریه میکردی اما زود خوابت برد ما هم فکر کردیم حتما
اتفاق خاصی نیافتاده که راحت خوابیدیکلی خدا رو شکر
کردیم وراه افتادیم به طرف امام رضا(الهی قربونش بریم)..
بیشتر راه رو رفته بودیم به جاهایی رسیده بودیم که دکتری پیدا
نمیشد تو بیدار شدیو ما فهمیدیم که پات اسیب دیده..الهی بمیرم
مامانی چقدر دلمون می سوخت کاری هم ازمون بر نمی اومد
بابایی حسابی برات اسباب بازی خرید تا اروم بگیری......
بالاخره رسیدیم مشهد فوری تو رو بردیم بیمارستان البته بابات
حسابی اذیت شد اما انگاری هیچ چیزی جز تو اون لحظه براش
مهم نبود با تمام خستگی راه میخواست بهترین هارو برات انجام
بده..
دکتر گفت استخون کف پات مو برداشته من گریه میکردم بابایی
کاراتو ....
بعدش رفتیم حرم حسابی دردودل کردیم انگار قرار بود بریم
مشهدوبفهمیم پات شکسته
امام رضا میخواست درد غربت حالیم نشه منو برد کنار خودش...
♥ مامانی دوست داریم♥