فاطمه ناز منفاطمه ناز من، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

فاطمه ناناز

لحظه های دوست داشتنی

        کهنوج...   مداحی فاطمه...     ریحانه جون..چقده نمکی شدی (به قول فاطمه نیحانه بگل تدم )(ریحانه رو بغل کردم )             حاجاقا تقبل ال...     بعد از کلی فضولی       خونه عمه..     ووووووووووووو..........نرگس خانم بی دندون            ...
10 ارديبهشت 1392

گردش عید 92 ...

اینم گردش های نوروزی....            امسال خیلی دلم میخواست بریم یه جایی گردش(اصفحانی...شیرازی...)   اما دست بر قضا هر کار میکردیم نمی شد...     البته یه بار قرار شد بریم بندر اما.............. البته اینم بگم هر چند نشد بریم   مسافرت ولی عیدی واقعاخوش گذشت مامانجونا برامون سنگ تموم گذاشتن    تا اینکه بابایی گفت بریم پای چشمه دهبکری......(همون سی وسه پل   خودمون ) که وااااااااااااااقعا خ.ش گذشت...           اینمممممممممم چشمه   ...
10 ارديبهشت 1392

عید نوروز 1392

تعطیلات عید نوروز... .....   سه شنبه شب تقریبا یک هفته مونده بود به عید راه افتادیم به طرف جیرفت... تو خیلی خوشحال بودی  ولی همون موقع که راه افتادیم خوابت برد   نکته ها: 1.نذر صدقه برای خوابیدن تو تا کرمان  2.درست کردن یه جای خواب توپ برای (همون مورد قبلییییییییییییی) ٣.رعایت سکوت هنگام حرکت.. ٤.گرم نگه داشتن تو برای .... ٥.ووووووووووووو.................   عید..عید...عید...     دهبکری خونه بابا اکبر.........       خونه عمه مهری دهبکری.....       &n...
8 ارديبهشت 1392

هدیه های مامانی

♥سلام گلم مامانی خیلی دوست داره ♥       گلکم تقریبا 2سال ونیمی داشتی که علاقه شدیدی به شمع وتولد       داشتی یه روز برات عکساشو اوردم با این دو تا خیلی حال     می کردی غش غش میخندیدی جیگرتو بخولم...     ...
2 اسفند 1391

تولد گلم...

سلام ایندفعه میخوام از شادیامون بگم از قدیم گفتن تا باشه شادی باشه ان شااله ....     این بزرگترین اروزی منو بابایی بود که تو سالم به دنیا بیایی روزای اخرهرثانیه لحظه شماری میکردیم بیایی خیلی دلم میخواست ببینمت بالاخره نه ماه باهات هم کلام بودم سلامتیت یا قیافت و... خیلی برام مهم بود تا اینکه..............     مادری 10 روز قبل از اومدنت اومد بود قم پیشم البته اصلا معلوم نبود کی میایی و ما همین جور منتظر تشریف فرمایی جناب عالی بودیم بنده خدا مادری دیگه داشت طاقتش تموم میشد فکر کنم عشق دیدن تو نگهش داشته بود والا اگه پای جون هم در میون باشه مادری بیشتر از سه روز جایی نمیموند .. اره سرتو درد نیارم حساب...
1 اسفند 1391

فیگور فیگور

کشته بودی ما رو با فیگورات ... ...       دهبکری خونه بابایی اکبر( عزیز )       تو دختر خوبی بودی هااااا ازین کارا نمیکردی فیگور بود.. ..     اینجا یاد گرفته بودی می خوابیدی مارو سر کار میذاشتی       ...
28 بهمن 1391

دل نوشته

     داشتیم می رفتیم مشهد برای بار دوم .تمام وسیله ها رو جمع کرده بودم ساعت دوروبر8/9 بود بابایی ماشینو روشن کرده بود تو داشتی از پله ها بالا میرفتی من هم گوشیمو برداشتم تا بیام بارها این پله ها رو بالاو پایین شده بودی اما اون شب......      قبلا با محمد از پله اولی و دومی میپریدید تازه یاد گرفته بودی خیلی این بازی رو دوست داشتی اما اون شب یهویی به سرت زد از پله بالایی بپری خیلی وحشتناک بود هیچ وقت یادم نمیره ...   خیلی گریه میکردی اما زود خوابت برد ما هم فکر کردیم حتما اتفاق خاصی نیافتاده که راحت خوابیدی کلی خدا رو شکر کردیم وراه افتادیم به طرف اما...
28 بهمن 1391