دل نوشته 2
عزیز دلم....
اصلا دلم نمی خواست درمورد خاطرات تلخ
چیزی برات بنویسم ولی فکر کردم
بهتره باشن تا قدر سلامتیتو بیشتر بدونیم
توی یک سال سه تا اتفاق خیلی بد برات افتاد
که هممون خیلی ناراحت شدیم
و واقعا نگرانت شدیم،هر کسی نذرو نیازی میکرد
تا رفع بلا بشه ....
مادری و مامان جون چند تا ختم و روضه برداشتن
و مامان جون عقیقه ات کرد و مادری قربونی نذر کرد
تا بالاخره....
خدارو شکر بلا رفع شدو دیگه برات اتفاقی نیافتاد
که ان شاالله دیگه هم نیفته
و صد سال زنده و سلامت باشی...
یکی از این اتفاقا همون شکستن پات بود که نوشتم برات...
و................
انگشت شصت دستت مشکل پیدا کرده بود
و ما مجبور شدیم عملش کنیم
تو خیلی بی قراری می کردی .تو بیمارستان من
و مادری کنارت بودیم و بابایی هم که نمیذاشتن بیاد تو،
بیچاره از غصه ی تو ،پشت در بیمارستان تو ماشین
می نشست و حتی شب رو هم همون جا می خوابید
که اگه کاری پیش اومد زود انجامش بده ...
خاله فاطمه هم همش می رفت ومی اومد
زنگ میزد و احوالت رو میگرفت..هر چی هم به مادری
می گفت تو برو من هستم مادری نمی رفت
هر موقع گریه میشدی یا درد میکشیدی مادری
گریه می شد و کلی قربون صدقه ات می رفت
(مامان ممنون هیچ وقت دلسوزی هاتو یادم نمیره)
خیلی شبای سختی داشتیم و تو تا صبح بیدار بودی
و............
بمیرم مامانی هنوز که هنوزه
وقتی عکساتو می بینم دلم می گیره
صورت گلم...
یه ظهری که تازه از کلاس اومده بودم سر سفره
ناهار تو پاشدی شروع کردی چرخ سواری که
یه دفعه چرخ به پشت بر گشت و سرت خورد به
شیشه دکوری تلوزیون من جیغ کشیدم و
شروع کردم گریه کردن
اون موقع اصلا عقلم کار نمی کردو فقط گریه
می کردم بابایی گفت شیشه خورده توی صورتش
باید ببریم بخیه اش بزنن...
توی بیمارستان تو رو دستم بودی بین پتو پیچیده
بودمت گریه می کردم
بابایی هم تند وتند کاراتو میکرد که زودتری زخمو ببندن
اینقدر من گریه می کردم که هر پرستار و دکتری
رد میشد می گفت :خانم زخمشو باز کن ببینم
چقدر عمیقه بعد وقتی بازش می کردم
می گفتن این که چیزیش نیست یه بریدگی کوچیکه
بالاخره ما رو حسابی ترسوندی...
دوووووووووست داریم